وقتی کودک درباره حادثه ای صحبت می کند ویا کرده در باره آن سوالاتی می پرسد، غالبا بهتر است که به خود آن حادثه نپردازیم ، بلکه به رابطه مان که کودک بدان اشاره می کند ، پاسخ دهیم .
« فلورا » که شش سال دارد ، گله می کرد که « اخیرا » هدایای کمتری نسبت به برادرش دریافت کرده است .
مادر شکایت اورا انکار نکرد .
ونه تنها توضیح نداد که برادرش به دلیل بزرگتر بودن هدایای بیشتری دریافت است ، بلکه وعده ای هم نداد که اشتباه صورت گرفته را جبران کند .
او می دانست که کودکان به عمق رابطه شان با والدین خود بیشتر اهمیت می دهند تا به اندازه و تعداد هدایا .
مادر گفت : « تو هدیه بیشترمی خواهی ، نه دخترم ؟ »
سپس بدون اینکه جمله ای اضافه کند، دخترش را در آغوش گرفت ودخترش نیز در مقابل با لبخندی سرشار از تعجب وخشنودی پاسخ داد. این، پایان گفتگو بود که می توانست مشاجره ای بی پایان باشد .
وقتی در باره حادثه ای صحبت می کند ، گاهی بهتر است که به خود حادثه نپردازیم ، بلکه به احساساتی که بدان مربوط می شوند پاسخ دهیم .
« گلوریا » که هفت سال دارد ، ناراحت به خانه آمد .
او به مادرش گفت که پسرها چگونه دوستش « دری » را از پیاده رو هل داده اند وبه داخل یک جوی پر از آب باران انداخته اند .
مادر به جای اینکه جزئیات بیشتری را سوال کند ، به احساسات دخترش پاسخ داد . او گفت :
« لابد این کار ناراحتت کرده.»
« تو از دست پسرهایی که این کار را کردند عصبانی بودی .»
« هنوز هم هز دست آنها کفری هستی .»
« گلوریا » در پاسخ به همه این گفته های مادرش با تاکید گفت : « بله!»
وقتی مادر گفت : « از این می ترسی که این کار را با تو هم بکنند ؟ »
« گلوریا » با قاطعیت پاسخ داد : « صبر کن فقط این کار را بکنند با خودم می کشمشان تو آب .
یک سر وصدایی براه بیندازم که نگو !»
وشروع کرد به خندیدن به تصویری که از این کشاندن وشالاپ شلوپ براه انداختن در ذهنش کشیده بود .
این ، پایان خوش گفتگویی بود که می توانست خطابه ای از نصایح بی فایده درباره روشهای دفاع از خود باشد .
وقتی کودک به خانه می آید وانبوهی از شکایات درباره یک دوست ، یک معلم ، یا درباره زندگی اش دارد ، بهترین کار این است که به لحن احساسی او پاسخ دهیم ، نه اینکه سعی کنیم حقایق را معلوم سازیم یا در باره حوادث به تحقیق بپردازیم .
« ها رولد » دهساله غرغر کنان وبا بد خویی وارد خانه شد .
« هارولد » : عجب روزگار نکبت باری است ! خانم معلم به من گفت دروغگو ، آن هم به خاطراینکه به اش گفتم تکلیفم را در خانه جا گذاشتم ام .
آن وقت یکنعره ای زد که بودی ومی شنیدی . نمی دانی چه نعره ای بود ، مامان ! آخرش هم گفت که یادداشتی برایت خواهد فرستاد .»
مادر : « روز طاقت فرسایی داشته ای .»
« هارولد » : « یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوی .»
مادر : لابد وضع خیلی خجالت آوری بوده که در حضور آن همه همکلاسی به تو گفته است « دروغگو.»
« هارولد » مسلم است که خجالت آور بود ، پس چه !»
مادر : « حتما توی دلت چند تا بدو بیراه هم نثارش کردی!»
« هارولد » : « اوه ، بله ! اما مامان تو از کجا دانستی ؟»
مادر : برای اینکه معمولا وقتی کسی اذیتمان می کند ، همین کار را می کنیم .»
« هارولد » : « آدم ناسزا که می گوید ،دردش تسکین پیدا می کند ودلش خنک می شود.»
کلیه حقوق مادی و معنوی این قالب متعلق به مهدتابان می باشد