دو پسر هفت ساله بودند به نامهای بروس و دیوید. هر کدام از آنها مادری داشتند که خیلی دوستشان داشت.
روزِ هر یک از پسرها به طور متفاوت آغاز می شد. اولین چیزی که بروس موقع بیدار شدن از خواب شنید این بود : “یاالله پاشو بروس! مدرسهات داره دیر میشه.”
بروس بیدار شد، خودش لباس پوشید – به استثنای کفشهایش- و برای صبحانه داخل اتاق شد.
مادر گفت “کفشهایت کجا هستند؟ مگه خیال داری پا برهنه بری مدرسه؟ … نگاه کن ببین چی پوشیدی!
گرمکن آبی با پیراهن سبز. مسخرهاس! …
بروس عزیزم سر شلوارت چی آوردی؟ حسابی جر خورده، می خوام بعد صبحانه عوضش کنی.
هیچ کدام از بچههای من با شلوار پاره مدرسه نرفتهاند …
ببین چه جوری آب میوه رو میریزی. مواظب باش، این جوری که نمیریزن”.
بروس آب میوهها را ریخت.
اوقات مادر تلخ شد. حین تمیز کردن کثافتها گفت “من نمیدونم با تو چکار کنم؟”
بروس زیر لبی من و من کرد.
مادر پرسید”چی گفتی، بازم داری من و من می کنی.”
بروس در سکوت صبحانهاش را تمام کرد. شلوارش را عوض کرد و کفشهایش را پوشید. کتابهایش را برداشت و عازم شد.
مادرش از پشت او فریاد زد “بروس نهارت یادت رفت! اگه سرت به تنت نچسبیده بود ، مطمئنم اونم فراموش می کردی!”
بروس نهارش را برداشت، تا خواست به طرف در برود، مادر به یادش آورد “امروز تو مدرسه با ادب باشیها!”
دیوید آن سر خیابان زندگی می کرد. اولین چیزی که صبح شنید این بود، «ساعت هفت است دیوید، دلت می خواد الان پاشی یا پنج دقیقه دیگه» دیوید دهن درهای کرد و زیر لب گفت “پنج دقیقه دیگه.”
بعد آمد سر میز صبحانه.
لباسهایش را جز کفشهایش پوشیده بود.
مادر گفت «هی تو قبلا لباس پوشیدی، تنها چیزی که یادت رفته کفشات هستند! … آه … درز شلوارتم در رفته مثل اینه که یه طرفش به کلی شکافته شده. دلت می خواد اونو برات بدوزم یا عوضش کنی؟ و دیوید یک ثانیهای فکر کرد و گفت «بعد از صبونه عوضش می کنم.»
سپس روی صندلی نشست و برای خودش آب میوه ریخت و مقداری از آن روی میز پاشیده شد.
مادر در حالی که مشغول آماده کردن نهار دیوید بود از روی شانهاش به او گفت «دستمال میز پاک کنی تو ظرفشویی است.» دیوید دستمال را برداشت و میز را پاک کرد. پس از کمی صحبت با مادرش و خوردن صبحانه، شلوارش را عوض کرد، کفشهایش را پوشید و راه افتاد که به مدرسه برود – بدون نهارش.
مادر از پشت سر صدایش زد “دیوید، نهارت!”
دیوید دوان دوان برگشت و از او تشکّر کرد. مادر پس از دادن نهارش گفت “به امید دیدار!”
معلّم بروس و دیوید یک نفر است.
در طول روز معلّم به بچههای کلاس می گوید «همان طور که میدانید قرار است ما نمایشنامه «روز کلمب» را هفتۀ آینده روی صحنه بیاوریم و به یک داوطلب خوش خط احتیاج داریم تا تابلوی «خوش آمدید» را پر رنگ روی سر در کلاس نقاشی کند.
همچنین به داوطلب دیگری احتیاج داریم که پس از اجرای نمایش با لیموناد از میهمانان پذیرایی کند و در آخر کسی را می خواهیم که به کلاسهای سوم برود و با نطق کوتاهی آنها را به دیدن نمایشنامه دعوت کند و روز، محل و ساعت نمایش را بگوید.
بعضی از کودکان بی درنگ دستهایشان را بالا بردند و بعضیها با تردید و عدهای اصلاً دستشان را بالا نبردند.
هر چند به نظر منطقی میرسد کودکانی که در خانوادههایی بزرگ می شوند که خوبیهایشان مورد قدردانی قرار می گیرد، محتمل است احساس خوبی درباره خود داشته باشند و بیشتر محتمل است از عهده مبارزه بازندگی برآیند و بیشتر انتظار می رود نسبت به سایرین هدفهای بالاتری برای خود تعیین کنند.
همان طور که «ناتاناییل براندن» در کتابش به نام «روانشناسی احترام به خود» می نویسد:
کلیه حقوق مادی و معنوی این قالب متعلق به مهدتابان می باشد